معنی نفس خسته

لغت نامه دهخدا

خسته

خسته. [خ َ ت َ / ت ِ] (اِ) استخوان خرماو شفتالو و زردآلو و امثال آن. (برهان قاطع). هسته. (از ناظم الاطباء). عَجَم. تکس. تکسک. تخم. حب. نواه. (یادداشت بخط مؤلف). خذف، سنگریزه و خسته ٔ خرما و مانند آن انداختن به انگشتان یا به چوبی. فرصد؛ خسته ٔ مویز. خضعه، خرمابن رسته از خسته. جرام، خسته ٔ خرما. فصیص، خسته ٔ خرما صاف و پاکیزه گویی روغن مالی. هُبر؛ خسته ٔ انگور. (منتهی الارب). || (ص) زمینی که آن را شیار کرده باشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). زمینی که آنرا شیار کرده باشند یا مردم و حیوانات بر زبر آن آمدو شد نموده و خاک آن در زیر پای آدم و اسب و دیگر حیوانات نرم شده باشد. (فرهنگ جهانگیری):
نی از غبار خسته بیرون شدی بزور
نی از زمین خسته برانگیختی غبار.
انوری (از فرهنگ جهانگیری).
قدمگاهش زمین را خسته دارد
شتابش چرخ را آهسته دارد.
نظامی.
|| (ن مف) آزرده. متألم. رنجیده. دلتنگ. دل آزرده. پردرد. (یادداشت بخط مؤلف):
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور خسته دید.
فردوسی.
چو رستم دل گیو را خسته دید.
فردوسی.
وزان روی پیران پر از درد و خشم
دل از درد خسته پر از آب چشم.
فردوسی.
از دل خسته و روان نژند
خویشتن در نگارخانه فکند.
عنصری.
خسته ٔ دنیا و شکسته ٔ جهان
جز که بطاعت نپذیرد لحام.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 307).
خسته ام نیک از بد ایام خویش
طیره ام بر طالع پدرام خویش.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 797).
گفتی اگر خسته ای غم مخور این سخن سزد
خودبدلم گذر کند غم به بقای چون تویی.
خاقانی.
چنان کاین خسته را دلشاد کردی
امیدم هست کز خود شاد گردی.
نظامی.
بحال دل ِ خستگان درنگر
که روزی تو دلخسته باشی مگر.
سعدی (بوستان).
این جا تن ضعیف و دل خسته می خرند.
- خسته جگر، دردمند. دلتنگ. دل سوخته. سوخته جگر:
نهانی ز سودابه ٔ چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر.
فردوسی.
جگرخسته ام زین سخن پر ز درد
نشسته بیکسوی بیخواب و خورد.
فردوسی.
چو آمد بدان شارسان پدر
که رخسار پرآب و خسته جگر.
فردوسی.
رجوع به همین عنوان شود.
- خسته دل، دلسوخته. دردمند. دلتنگ:
که هستند ایشان همه خسته دل
بتیمار بربسته پیوسته دل.
فردوسی.
وزان پس بفرمود تا گرگسار
شود خسته دل پیش اسفندیار.
فردوسی.
رجوع به همین عنوان شود.
- خسته روان، دلتنگ. غمین. غمگین. ناشاد.غصه دار:
همه نامداران ایرانیان
از آن رزم گشتند خسته روان.
فردوسی.
رجوع به همین عنوان شود.
- دل خسته، غمناک. غمین. سخت غمگین:
روان گشت و دل خسته از روزگار
همی رفت گریان سوی مرغزار.
فردوسی.
از آنجا که شه دل در او بسته بود
ز تیمار بیمار دل خسته بود.
نظامی.
من مانده بخانه در پی خسته و خسته
بیمار و به تیمار ونژند و غم خواره.
خسروانی.
که روزی تو دل خسته باشی مگر.
سعدی (گلستان).
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دل خسته بود.
سعدی (بوستان).
- روان خسته، غمین. غمناک. سخت غمگین. ناشاد:
زن و گنج و فرزند گشته اسیر
ز گردون روان خسته و تن به تیر.
فردوسی.
|| مجروح. زخم خورده. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری) (از فرهنگ جهانگیری). قریح. کلیم. مکلوم. فکار. افکار. زخمی. زخمگین. زخمین. زخمدار. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خستگان:
من مانده به خانه در پی خسته و خسته
بیمار و به تیمار و نژند و غم خواره.
خسروانی.
بفرمود تا کشتگان بشمرند
کسی را که خسته است بیرون برند.
فردوسی.
چو برگشت از آنجایگه پهلوان
بیامد بر خسته پور جوان.
فردوسی.
چو زانگونه دیدند بر خاک سر
دریده همه جامه و خسته بر.
فردوسی.
راست گفتی هزیمتی شهند
خسته و جسته و فکنده سپر.
فرخی.
هر بند را کلیدی هر خسته را علاجی
هر کشته را روانی هر درد را دوایی.
فرخی.
پیش ایزد روز محشر خسته برخیزد ز خاک.
فرخی.
او چه دانست که خسرو ز سران سپهش
کشته و خسته بهم درفکند شش فرسنگ.
فرخی.
به دل گفت اگر جنگجویی کنم
به پیکار او سرخ رویی کنم.
k05l) _rb>بگریند مر دوده و میهنم rb>که بی سر ببینند خسته تنم.rb> p ssalc="rohtua">عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی چ naps ssalc="thgilhgih" rid="rtl">2naps/> ص naps ssalc="thgilhgih" rid="rtl">953naps/>).p/>rb>به هر تلی بر از خسته گروهی rb>به هر غفجی بر از فرخسته پنجاه.rb> p ssalc="rohtua">عنصری.p/>rb>دشمن سخت چیره شد چنانکه از هر روی بسیار کشته شد و خسته آمد. (تاریخ بیهقی).rb>دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند.rb> p ssalc="rohtua"> (از تاریخ بیهقی).p/>rb>بسته و خسته ٔ زلف توبود مرد حکیم.rb> p ssalc="rohtua"> (از تاریخ بیهقی).p/>rb>بود یک هفته بنزدیکی بیگانه و خویش rb>ز آرزوی بچه ٔ رز دل او خسته و ریش.rb> p ssalc="rohtua">منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص naps ssalc="thgilhgih" rid="rtl">851naps/>).p/>rb>خسته بمیان باغ بزاریش پسندندrb>با او ننشینند و نگویند و نخندند.rb> p ssalc="rohtua">منوچهری.p/>rb>که گر دلم بر شانه ٔ تو خسته شودrb>نبایدت که ترا نیز خسته گردد تن.rb> p ssalc="rohtua">سوزنی.p/>rb>ز زخمش همه خستگانیم زارrb>بود زخم پنهان و درد آشکار.rb> p ssalc="rohtua">اسدی.p/>rb>ز ترکان ز صد مرد ده رسته بودrb>وزان ده که بد رسته هم خسته بود.rb> p ssalc="rohtua">اسدی (گرشاسب نامه).p/>rb>روی توام از همه چیز آرزو است rb>خسته همی جوید درمان درد.rb> p ssalc="rohtua">مسعودسعد سلمان.p/>rb>سرگشته چو گویم که سر و پای ندارم rb>خسته به گه خرط و شکسته گه طبطاب.rb> p ssalc="rohtua">خاقانی.p/>rb>هیچ نکرده گناه تا کی باشم بگوی rb>خسته ٔ هر ناحفاظ بسته ٔهر ناسزا.rb> p ssalc="rohtua">خاقانی.p/>rb>بسته و خسته روند تیغوران پیش اوrb>بسته بشست سبک خسته بگرز گران.rb> p ssalc="rohtua">خاقانی.p/>rb>چون توهستی خسته ٔ زخم پلنگ حادثات rb>پس ترا از خاصیت هم گربه بهتر پاسبان.rb> p ssalc="rohtua">خاقانی.p/>rb>روی زمین از خون کشتگان لعل فام شد شیران هر دو لشکر و دلیران هر دو کشور خسته ٔ کار و بسته ٔ اضطرار ماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).rb>سر خسته را برسر ران نهادrb>شب تیره بر روز رخشان نهاد.rb> p ssalc="rohtua">نظامی.p/>rb>مگذار که خستگان بمیرندrb>دور از تو بانتظار مرهم.rb> p ssalc="rohtua">سعدی.p/>rb>تو دانی ضمیر زبان بستگان rb>تو مرهم نهی بر دل خستگان.rb>p ssalc="rohtua">سعدی (بوستان).p/>rb>ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن rb>مرهم بدست و ما رامجروح می گذاری.rb> p ssalc="rohtua">سعدی (طیبات).p/>rb>برخسته نبخشاید آن سرکش سنگین دل rb>باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید.rb> p ssalc="rohtua">سعدی (بدایع).p/>rb>روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته. (گلستان سعدی).rb>لبش خسته زوهم بوس و هرگزrb>تو لب دیدی زوهم بوس خسته.rb> p ssalc="rohtua">ابوالمظفر.p/>rb>- _ (پی خسته، پای زخمی. زخمدار. پای مجروح:
من مانده بخانه در پی خسته و خسته
بیمار و به تیمار و نژند و غم خواره.
خسروانی.
پیل پی خسته صمصام تو بیند اندام
شیر پیرایه ٔ اسبان تو بیند چنگال.
فرخی.
- خسته کردن، مجروح کردن. زخمی کردن. زخم زدن. زخمدار کردن. رجوع به همین عنوان شود.
|| بیمار. (برهان قاطع). دردمند. رنجور. علیل. ناتندرست. ناخوش. مریض. نالنده. (یادداشت بخط مؤلف):
جان من سهل است جان جانم اوست
دردمند و خسته ام درمانم اوست.
مولوی.
از دگری چه حاصلم تا ز تو مهر بگسلم
هم تو که خسته ای دلم مرهم جان خسته ای.
سعدی (طیبات).
|| درمانده. کوفته. (ناظم الاطباء). در تداول امروز: مانده، رَه زده، زِه زده. (یادداشت بخط مؤلف):
خسته از محنت و بلای حجاز
رسته از دوزخ و عذاب الیم.
ناصرخسرو.
چه گردها که برانگیختی ز هستی من
مباد خسته سمندت که تیز میرانی.
حافظ.
بغاری رسیدند بسیار فراح و ایشان مانده و خسته شده بودند. (قصص ص 200).
- امثال:
خرخسته و خداوند ناراضی، در موردی بکار آید که عمل از همه طرف ضرر دارد.
|| (ن مف) مخفف خاسته و برخاسته. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء):
نه جز خفته در خواب دیده ست مثلت
نه جز خسته بیدار دیده ست نامت.
شرف الدین شفروه (از فرهنگ جهانگیری).

خسته. [خ ُ ت َ / ت ِ] (اِ) بنوره دیوار و پی آن باشد. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).


نفس

نفس. [ن َ ف َ] (ع اِ) دم. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (بحر الجواهر). دمه. (دهار) (مهذب الاسماء). هوائی که از دهان موجود زنده در حال تنفس خارج شود. (از بحر الجواهر). و آن جذب نسیم است از راه بینی یا دهان برای ترویح قلب و دفع بخار است باز به همان راه، و این هر دو حرکت یعنی برآمدن و فرورفتن دم مجموع یک نفس باشد. (غیاث اللغات):
نفس جز به فرمان او نگذرد
پی مور بی او زمین نسپرد.
فردوسی.
نفس را مگر بر لبش راه نیست
چو او در جهان نیز یک ماه نیست.
فردوسی.
بر نفس خویش به شکر خدای
سود همی گیر به رسم کرام.
ناصرخسرو.
هر نفسی گوهری است و سرمایه ٔ آدمی است، ضایع کردن بی ضرورتی ابلهی باشد. (کیمیای سعادت).
چرخ را هر سحر از دود نفس
همچو شب سوخته دامان چکنم.
خاقانی.
راه نفسم بسته شد از آه جگرتاب
کو همنفسی تا نفسی رانم از این باب.
خاقانی.
تا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به می
کز دو نفس بیش نیست اول و انجام عمر.
خاقانی.
عیب نمائی مکن آئینه وار
تا نشوی از نفسی عیب دار.
نظامی.
هر نفسی کو به ندامت بود
شحنه ٔ غوغای قیامت بود.
نظامی.
جمله نفس های تو ای بادسنج
کیل زیان است و ترازوی رنج.
نظامی.
بر می نیاید از دل تنگم نفس تمام
چون ناله ٔ کسی که به چاهی فرورود.
سعدی.
هر نفسی که فرومی رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات. (گلستان سعدی).
تا نفس هست و نفس کاری کن
گرد خود از عمل حصاری کن.
اوحدی.
عنان نفس کشیدن جهاد مردان است
نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است.
صائب.
|| حیات. زندگی. رجوع به شواهد ذیل معنی اول شود. || رمق. (ناظم الاطباء):
تا نفسی هست دمی می زنم.
؟
|| فوت. پف. بادی که با به هم فشردن لبها از دهن خارج کنند:
گفت یکی وحشت این در دماغ
تیرگی آرد چو نفس در چراغ.
نظامی.
نفس مبارک بر آن عاجزان دمیدی. (مجالس سعدی). || دعا. هو. همت. ارادت و همت درویشی یا پیری. (یادداشت مؤلف). دم. رجوع به نفس کردن شود:
همت چندین نفس بی غبار
با تو ببین تا چه کند روزگار.
نظامی.
هم نفسش راحت جانها شود
هم سخنش مهرزبانها شود.
نظامی.
ازنفسش بوی وفائی ببخش
ملک فریدون به گدائی ببخش.
نظامی.
به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاق به حمائد مبدل گشت. (گلستان).از برکه ٔ نفس مبارک ایشان آن بلا از اهل بخارا دفع شد. (انیس الطالبین ص 118). در مجالس صحبت می فرمودند زود باشد که این قصر هندوان قصر عارفان شود، الحمدﷲ که این زمان آن نفس مبارک خواجه محمد به ظهور آمد. (انیس الطالبین). || گفته. قول. (یادداشت مؤلف): فرمودند این مردی است که بر آسمان خواهد پرید... آن نفس ایشان در خاطر من بود. (انیس الطالبین). با من فرمودند که اول کسی که از علماء بخارا با ما آشنا خواهد شد این بزرگ خواهد بود، آن نفس خواجه دایماً در خاطر من می بود بعد هفت سال اثر آن نفس ظاهر شد. (انیس الطالبین ص 90). آنچنان که حضرت خواجه فرموده بودند واقع شد و از برکه ٔ نفس ایشان به سعادت ایمان رفت. (انیس الطالبین ص 171). خواجه فرمودند ما قضیه ٔ ترا بهتر از حاکم برسیم و تفحص کنیم. آن مدعی نفس خواجه را قبول نکرد. (انیس الطالبین). اورا گفتند موافقت خواجه کن و بخور، نفس شریف ایشان را اجابت نکرد. (انیس الطالبین ص 45). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی و رجوع به نفس درگرفتن شود. || مصاحبت. همدمی. (از یادداشت بخط مؤلف):
ولیکن مرا با جریره نفس
به آید نخواهم جز او هیچ کس.
فردوسی.
دم بی نفس تو برنیارم
در خدمت تو نفس شمارم.
نظامی.
|| نفحه. نکهت. بوی:
از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست
مغز خری را که با زکام برآمد.
خاقانی.
|| آواز. آوا. نغمه:
نفس بلبلان مجلس او
زین غزل شکّر تر اندازد.
خاقانی (دیوان چ دکتر سجادی ص 124).
کوه دانش را چو داود از نفس
منطق الطیر ازخوش آوائی فرست.
خاقانی.
نفس عاشقان به سوز بود
وآن دگرها چو شمع روز بود.
اوحدی.
رجوع به از نفس افتادن و نفس گسستن در ترکیبات نفس شود. || لحظه. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف).زمان. وقت. دم. گاه. هنگام. (یادداشت مؤلف). رجوع به نفسی و یک نفس، در ترکیبات ذیل نفس شود:
کوش تا آن نفس که آید پیش
نشود فوت از تو ای درویش.
سنائی.
نفسی کز تو بگذرد آن رفت
در پی آن نفس بنتوان رفت.
سنائی.
بدان نفس که بر افرازد آن یتیم علم
بدان زمان که براندازد این عروس نقاب.
خاقانی.
چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی بر من
مرا همان نفس از عمر در شمار آید.
سعدی.
بترس از گناهان خود این نفس
که روز قیامت نترسی ز کس.
سعدی.
پرسید که از عبادتها کدام فاضل تر است گفت ترا خواب نیمروز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری. (گلستان سعدی).
ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی
که خاک میکده ٔ ما عبیر جیب کند.
حافظ.
شورشراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو.
حافظ.
با کلمات ذیل بصورت مزید مؤخر آید: آخرنفس. آشنانفس. بی نفس. پاک نفس. سیرنفس. تازه نفس. خوش نفس. چس نفس. روشن نفس. درنفس. شیرین نفس. صاحب نفس. عنبرنفس. عیسوی نفس. عیسی نفس. گنده نفس. مبارک نفس. مسیحانفس. مسیح نفس. هم نفس. یک نفس.
در ترکیبات زیر به صورت مضاف الیه آید:
- ضبط نفس. ضیق نفس. رجوع به هریک از این ترکیبات شود.
- از نفس افتادن، خاموش شدن. بی صدا و بی آواز شدن.
- || بغایت خسته و مانده شدن.
- از نفس افکندن، از نفس انداختن.
- از نفس انداختن، خاموش و بی صدا کردن. (غیاث اللغات) (از چراغ هدایت) (از آنندراج):
شکوه ٔ دانه و دام از نفس انداخت مرا
شور بیهوده ز چشم قفس انداخت مرا.
ملاطغرا (از آنندراج).
- || از پا فکندن. از رمق انداختن. مانده و بی رمق کردن.
- به نفس رسیدن، به نفس آخر رسیدن:
ساقی به نفس رسید جانم
تر کن به زلال می دهانم.
نظامی.
- درازنفسی کردن، روده درازی کردن. پرگوئی کردن.
- نفس از دست و پا بریدن، سخت ضعیف و بی رمق و ناتوان شدن. بر اثر ماندگی زیاد یا ترس ناگهانی یا بیماری صعب بغایت ناتوان گشتن و رمق و نیرو از دست و پای کسی زایل شدن.
- نفس بازپس، نفس واپسین. (آنندراج):
بنشین نفسی کز همه لطف تو بس است این
بستان که ز جانم نفسی بازپس است این.
امیرخسرو (از آنندراج).
- نفس بازپسین، نفس واپسین. (آنندراج).
- نفس باقی بودن، مختصر فرصت و مهلتی داشتن.
- || هنوز زنده بودن. رمقی از حیات در تن داشتن.
- نفس بر لب رسیدن، به حال نزع افتادن. به مردن رسیدن.
- || بغایت مانده شدن و ناتوان گشتن.
- نفس بر نفس، پیاپی.لاینقطع. نفس در نفس:
به جان گفت باید نفس بر نفس
که شکرش نه کار زبان است و بس.
سعدی.
- نفس بریدن، مردن.
- || آواز کسی قطع شدن. خاموش شدن.
- نفس به شماره افتادن، نفس نفس زدن.
- نفس بلند شدن، صدا برآمدن. به شکوه و اعتراض صدا برخاستن: از کسی نفس بلند نمی شود؛ کسی جرأت اعتراض کردن ندارد.
- || کنایه از دراز شدن سخن. (آنندراج).
- نفس به لب آمدن، جان به لب رسیدن. به حال نزع افتادن:
منتظران را به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریاد رس.
نظامی.
- نفس به لب رسیدن، جان به لب آمدن. نفس به لب آمدن.
- نفس تنگ شدن، بر اثر دویدن یا ضعف یا بیماری دشوار شدن تنفس:
شد نفس آن دو سه همسال او
تنگ تر از حادثه ٔ حال او.
نظامی.
- نفس در کار کسی کردن، همت در کارش کردن. نظر تأیید بر او افکندن.
- نفس درگرفتن، تأثیر کردن سخن دردیگران. مؤثر افتادن سخن: در جامع بعلبک وقتی کلمه ای چند همی گفتم دیدم که نفسم در نمی گیرد. (گلستان سعدی).
- نفس در نفس، پیاپی. دائم. لاینقطع:
چو خواهی که گوئی نفس در نفس
حلاوت نیابی ز گفتار کس.
سعدی.
- نفس سرد، نسیم خنک:
نفس سرد سحر گرم رو از بهر چراست
یادم آمد ز پی آنکه رسول چمن است.
؟
- || نفس آخر که گرمی و حرارتی ندارد.
- || سخن یا کاری که بی تأثیر باشد و در دیگران نگیرد:
جهد نظامی نفسی بود سرد
گرمی توفیق بچیزیش کرد.
نظامی.
- || آه سرد. آهی که نومیدانه برکشند.
- نفس سرد برآوردن، آه یأس کشیدن. نومیدانه آه کشیدن: نفسی سرد برآورد و گفت این مژده مرا نیست بلکه دشمنان مراست. (گلستان سعدی).
نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بی سر و بی سامان را.
سعدی.
ناگه نفسی سرد از دل پردرد برآورد. (گلستان سعدی).
- نفس سرد بر زدن، نفس سرد برآوردن:
چو ارجاسب دید آن سپاه گران
گزیده سواران نیزه وران
سپاهی که چندان ندیده ست کس
ز انده یکی سرد بر زد نفس.
فردوسی.
- نفس سرد زدن، نفس سرد برآوردن:
همی زنم نفسی سرد بر امید کسی
که یاد ناورد از من به سالها نفسی.
سعدی.
- نفس سردی، سردسخنی.
- نفس سوار سینه شدن، نفس به لب رسیدن. به حال نزع افتادن.
- || بغایت مانده شدن.
- نفس گرم، مقابل نفس سرد.
- || دم گیرا. نفس پرتأثیر و درگیرنده:
مرغ لبم از نفس گرم او
پر زبان ریخته از شرم او.
نظامی.
- || اشتیاق. شور و شوق:
ای خوش نسیم انس بر اوصاف قدس شو
سوی اَنَس رسان نفس گرم بی مرم.
خاقانی.
- نفس نفس، دمادم. پیاپی. لاینقطع. نفس در نفس. نفس بر نفس. رجوع به نفس نفس زدن در سطور بعد شود.
- نفس نفس زدن، از غایت ماندگی نفس های کوتاه و تند زدن. به سرعت و تندتر از حد معمول نفس کشیدن بر اثر دویدن زیاد یا ماندگی از کاری صعب.
- نفس واپسین، نفس بازپس. نفس بازپسین. دم آخرین که بعد از آن همین مردن است و بس. (آنندراج). نفس آخر.
- واپسین نفس، نفس واپسین. آخر نفس. دم آخر.
- هر نفس،هر لحظه. هردم. در هر آن. متواتر. پیاپی:
هر نفسی از سرطنازئی
بازی شب ساخته شب بازئی.
نظامی.
زن مرده ای است نفس چو خرگوش و هر نفس
نامش به شیر شرزه ٔ هیجا برآورم.
خاقانی.
هر نفسم خون دل ریزی و گوئی مبین
واقعه ای مشکل است دیدن و نادان شدن.
اوحدی.
- امثال:
تا نفس هست آرزو باقی است.
تا نفس هست امید هست.
تا نفس هست و نفس کاری کن.
(اوحدی).
نفس ارباب بهتر از نواله ٔ آرد جو است.
نفسش از جای گرمی می آید، یا برمی آید یا بلند می شود.
یک نفس ما داریم و یک نفس او.

فرهنگ عمید

خسته

ویژگی کسی یا چیزی که از کار و فعالیت زیاد کم‌توان شده است،
[قدیمی، مجاز] آزرده،
[قدیمی] مجروح، دردمند: به تیرش خسته شد ویس دلارام / برآمد دِلْش را زآن خستگی کام (فخرالدین‌اسعد: ۱۳۰)،
[قدیمی، مجاز] عاشق،

هسته


نفس

حقیقت هر چیز،
جان،
[قدیمی] تن، جسد، شخص انسان،
[قدیمی] خون،
* نفس اماره: (فلسفه) نفس شیطانی که انسان را به هواوهوس و کارهای ناشایسته وامی‌دارد،
* نفس‌ لوامه: (فلسفه) [قدیمی] نفس ملامت‌کننده که انسان را از ارتکاب کارهای ناپسند ملامت می‌کند و از کردار زشت باز می‌دارد،
* نفس مطمئنه: (فلسفه) قوۀ روحانی که خاص پیغمبران و پیشوایان دین و زهاد و پرهیزکاران است، وجدان آرام،
* نفس ناطقه: (فلسفه) نفس ناطق، نفس انسانی،

فرهنگ معین

خسته

(~.) (اِ.) هسته.

(ص مف.) مجروح، آزرده، فرسوده رنجدیده، (اِ.) زمینی که از بسیاری آمد و شد خاک آن کوفته و نرم شده باشد. [خوانش: (خَ تِ)]

فارسی به عربی

خسته

بشکل متعب، عجله، متعب، مرهق

فارسی به ایتالیایی

خسته

stanco

فارسی به آلمانی

معادل ابجد

نفس خسته

1255

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری